و من اکنون در راهم تا امیدم را در دره ای مدفون کنم تا آیندگان لاله ی وحشی مزارم را گل گلدان امید خویش نکنند
و آنجا کلاغ سیاه بر روی شاخه ، قار قار قار نه زیبا بود و نه صدای خوشی داشت اما دو بال که میتوانست با آنها پرواز کند
شب شکن شمع بيار من شبي گم شده ام خويش را مي جويم ولي افسوس نمیدانم کي و کجا گم شده ام
آفتابی خاموش آسمانی دلسرد و زمینی بی تاب قاصدک آمده است و پیامی دیگر؛ میفرستم پیغام تا که شاید برساند این بار حرف دلتنگی شبهای دراز به دلی پر اندوه متن پیغامم را مینویسم لب سرچشمۀ آه می فرستم پس آزادی روح؛ به چه می اندیشد؟ آنکه پیغامم را در پی در قفس انداختن قاصدکی می خواند روح من آزاد است تا به هر گوشه از این هستی اندوه سرشت سرکی اندازد لیکن اینبار دلم میخواهد پس آزادی آن قاصدک بی فرجام ؛ سرکی بر قفس کوچک او اندازم شاید احساس کند که سبک بال و رهاست
|