آفتابی خاموش آسمانی دلسرد و زمینی بی تاب قاصدک آمده است و پیامی دیگر؛ میفرستم پیغام تا که شاید برساند این بار حرف دلتنگی شبهای دراز به دلی پر اندوه متن پیغامم را مینویسم لب سرچشمۀ آه می فرستم پس آزادی روح؛ به چه می اندیشد؟ آنکه پیغامم را در پی در قفس انداختن قاصدکی می خواند روح من آزاد است تا به هر گوشه از این هستی اندوه سرشت سرکی اندازد لیکن اینبار دلم میخواهد پس آزادی آن قاصدک بی فرجام ؛ سرکی بر قفس کوچک او اندازم شاید احساس کند که سبک بال و رهاست
|